۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

خانه مادربزرگ

مادربزرگ
مرور می کند خاطره ها را
گذشته ها
کودکیهای خانواده
شیطنتهای دایی ها و خاله ها
...
...
...
لبخندهای مادر
و شعف نوه ها و نتیجه ها
واشتیاق مادربزرگ برای گفتن و گفتن
..
اردیبهشت است
تقلای ماه برای رهایی از ابهت سرو کهنسال
وخلوت من
سالهای دور
شلوغی های اطراف سرو ما
جست و خیزهای کودکانه
دادوبیدادهای مادر بزرگ
گبه های رنگین
رفت و آمدها
حضور آرام آرام نوه ها
هجرت دایی ها و خاله ها
و
ناگهان
مرگ پدربزرگ
و آغاز سرود تنهایی های مادر بزرگ
...
...
ماه خسته و نومید
مغلوب جنگ قامت سرو
درفکر غروب است
و چشمان خیس مادربزرگ
سرشار از تمنای ماندن
بدرقه می کند خداحافظی را
وتکرار حدیث زندگی
و..

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

گزارش سه خود کشی

"نقل از سایت تابناک:
روزنامه «کارگزاران» در گزارشی با عنوان «چشم‏های بازمانده در گور»، به بررسی چندین مورد خودکشی در میان کارگران پرداخته است. اسماعیل محمدولی می‏نویسد: در این گزارش خودكشی سه كارگر را روایت می‌كنم. هر كدام از این وقایع با فواصل زمانی و در نقاط مختلف كشور رخ داده‌اند و در زمان خود به صورت گزارش‌های مستقلی منتشر شده‌اند. حالا پس از گذشت سال‌ها با مدد گرفتن از حافظه و نوشته‌های قدیمی سعی می‌كنم آنها را در آلبومی كنار هم بچینم و از میان‌شان تصویری مشترك نمایش بدهم. آنچه به عنوان «تصویر مشترك» برای روایت انتخاب كرده‌ام نشان می‌دهد كه این سه كارگر (در حكم نمونه) ماه‌ها بدون حقوق و در فقر كامل زندگی كرده‌اند، گرسنگی كشیده‌اند و شاهد رنج عزیزان‌شان بوده‌اند، اما فقط وقتی تصمیم به خودكشی گرفته‌اند كه وجود انسانی‌شان را در خطر نابودی دیده‌اند. شرم مثل عصب است. وقتی هنوز بدن را به واكنش وامی‌دارد یعنی بدن زنده است. شرم از مهمانان غریبه، شرم از دختربچه هفت ساله‌ای كه شوق خریدن روپوش مدرسه را دارد، شرم از دیدن پینه‌های دست فرزند، شرم از پسر سربازی كه به خاطر كرایه ماشین هشت ماه به مرخصی نیامده و حتی حقوق ناچیز سربازی‌اش را هم برای خانواده‌اش می‌فرستد. اینها نهایت طاقت انسانی است كه شرم را می‌شناسد. از این مرز جلوتر رفتن، انكار جایگاه انسانی است. این مرز را باید با معیار شرافت شناخت. در این گزارش از خودكشی این مردان شریف دفاع نمی‌كنم، اما می‌كوشم آن را درك كنم.تصویر اول؛ وقتی به كارخانه نساجی رسیدم دو ساعتی می‌شد كه جنازه‌اش را از طناب دار جدا كرده بودند. كسی، شاید یكی از همكارانش بالاخره او را به بیمارستان رساند. همه می‌دانستیم كه مرده است. سرش تقریبا از بدنش جدا شده بود و تنها به نسوج گردنش وصل بود. اما همكارش اصرار داشت كه او را به بیمارستان برساند. من اطراف سوله‌ای خالی كه كارگر 40 ساله نساجی خود را حلق‌آویز كرده بود با معدود كارگرانی كه از تعدیل نیرو باقی مانده بودند صحبت می‌كردم. این كارگران را پس از تعطیلی كارخانه نگه داشته بودند تا از ابزار تولید محافظت كنند اما شش ماهی می‌شد كه هیچ حقوقی به آنها پرداخت نكرده بودند.

ماجرا به اردیبهشت سال 83 باز می‌گردد. دقیقا وقتی كه ته مانده‌های صنایع نساجی یكی پس از دیگری نابود می‌شدند، این صنایع قرار نبود تولید داشته باشند چون قیمت پارچه‌های چینی كه از طریق قاچاق وارد كشور می‌شدند از قیمت مواد اولیه تولید پارچه یعنی نخ ارزان‌تر بودند. مشخص بود كه تولید سودی ندارد و این كارخانه‌ها باید تعطیل شوند. اما دولت نمی‌خواست هزینه اخراج هزاران كارگر نساجی را متحمل شود پس كارخانه‌ها را به بخش خصوصی واگذار كرد تا آنها به ازای مالكیت رایگان زمین و ابزار تولید، دولت را از شر هزینه‌های سیاسی و اجتماعی اخراج نیروی كار این واحدها خلاص كنند. به ماجرای كارگری كه سرش هنوز به رگ و پی گردنش وصل بود بازگردیم. همكارش می‌گفت وقتی از اتاق مدیر كارخانه بازگشت من داشتم چای درست می‌كردم. صدایش زدم بیاید. گفت تا انبار می‌روم و برمی‌گردم. یك ساعت گذشت اما خبری نشد. رفتم دنبالش دیدم جنازه‌اش توی هوا تاب می‌خورد. با نردبان شش متر بالا رفته بود و طناب را به حفاظ سقف بسته بود. از آن فاصله كه خودش را رها كرد، گردنش طاقت وزن بدنش را نیاورد و كار تمام شد. كارگران هنوز نمی‌دانستند چرا این‌طور غیرمنتظره خودكشی كرده است.

مدیر كارخانه بلافاصله پس از مطلع شدن از خودكشی كارگر، كارخانه را ترك كرده بود. یكی از كارمندان دفتری می‌گفت به سراغ مدیر آمده بوده تا بخشی از حقوق معوقه‌اش را بگیرد. حتی التماس می‌كرد در حد 10 هزارتومان به او قرض بدهند. كارگری كه جنازه‌اش را پیدا كرده بود هم می‌گفت چند ساعت قبل از این اتفاق، همسرش تماس گرفته بود خبر بدهد كه در خانه مهمان دارند. دو روز بعد از حادثه با همسرش صحبت كردم. هنوز داغ‌دار بود و انگار من بازجویی، چیزی باشم پاسخم را می‌داد؛ «من بهش حرفی نزدم. فقط گفتم از شهرستان مهمان آمده. موقع برگشت یك چیزی بگیر كه جلوی غریبه‌ها آبروداری كنیم. توی خانه چیزی نداشتیم. نمی‌شد غذایی كه خودمان می‌خوریم را جلوی مهمان رودربایستی‌دار بگذاریم. نمی‌دانستم می‌خواهد چنین بلایی سر خودش بیاورد وگرنه لال می‌شدم اگر می‌گفتم.»تصویر دوم؛ روستای فدشك یك جایی وسط كویر است. حدود 45 كیلومتر با بیرجند فاصله دارد؛ پرت و دورافتاده و متروك. فردای روزی كه كارگر معدنی در حیاط خانه‌اش خودسوزی كرد به آنجا رفتم. توی حیاط هنوز بوی گوشت سوخته می‌آمد. شب قبل خانواده‌اش هم نه از صدای فریاد مردی كه در آتش می‌سوزد، بلكه از بوی سوختن گوشت آدم زنده از خواب پریده بودند. با دكتر كشیك بیمارستان امام رضا هم كه حرف می‌زدم برایش عجیب بود كه چطور این مرد در هشیاری بیشتر از یك دقیقه سوختن بدنش را تاب آورده اما فریاد نزده است.

همسرش، پیرزنی كه گریه صدایش را بریده بود، با كمك پسرش فهماند كه مرد كاملا ناامید شده بود. 17 ماه حقوقش را نداده بودند و او هیچ از دستش بر نمی‌آمد. هربار كه به سراغ طلبش از معدن می‌رفت او را به یكی از نهادها و سازمان‌هایی می‌فرستادند كه او حتی نمی‌توانست تابلوی سردر ساختمانش را بخواند، چه رسد به كاغذبازی‌های بیهوده‌ای كه او را بیشتر از پیش گیج می‌كردند و ناامید. درك نمی‌كرد چرا بعد از 30 سال كاركردن در معدن باید برای گرفتن حقش از این اتاق به اتاق دیگر برود و حرف‌های عجیب و غریب بشنود و آخر سر هم جواب سربالا بگیرد.

پسر 16 ساله این مرد هم كنار كوره‌های آجرپزی كار می‌كرد یا برای پیمانكاری از كوه سنگ می‌كند و این قبیل كارها. می‌گفت: «دست‌هایم را از پدرم قایم می‌كردم. حرص می‌خورد وقتی پینه‌های دستم را می‌دید.» این مرد روز آخر زندگی‌اش به معدن رفته بود. همسرش كه او را همراهی كرده بود، می‌گفت وقتی داشتیم می‌رفتیم دخترم بهانه می‌گرفت كه یك ماه دیگر باید به مدرسه برود و روپوش ندارد. او به دخترم قول داد كه برایش روپوش مدرسه بخرد. به محل كارش كه رسیدیم به مالك معدن التماس كرد كه لااقل 50 هزار تومان از طلبش را بدهند. گفتند فردا بیا. از این فرداها زیاد شنیده بود. موقع برگشتن می‌گفت «خدا هم به این جور زندگی كردن من رضا نیست.»تصویر سوم؛ در خردادماه 86، كارگر كنف‌كار رشت پس از گذراندن یك نیم روز سرشار از تحقیر و كتك، به اندازه پول تاكسی از همكارش قرض گرفت تا سریع‌تر خود را به كارخانه برساند، طنابی به لوله‌های سقف گره بزند و باقی ماجرا. مالك خصوصی صبح آن روز با كمك نیروهای انتظامی، كارخانه را از ابزار تولید خالی كرده بود. كارگران 11 ماه بدون هیچ حقوقی سركرده بودند و اینك تنها امیدشان با فروش ابزار تولید كارخانه نابود می‌شد. همه می‌دانستند كار تمام است اما تنها كسی كه به وضوح پایان كار را دید، او بود. جنازه او را حوالی ساعت یك بعدازظهر پیدا كردند. در آن وقت كه خبر را به خانواده‌اش رساندند همسرش در مزرعه همسایه كارگری می‌كرد، پسرش سرباز بود و چون پول مسافرت نداشت هشت ماه به مرخصی نیامده بود و از پادگان خارج نشده بود. خانه نیز در اجاره نهضت سوادآموزی بود. درآمد این خانواده از كارگری موقت زن، ماهی پنج شش هزار تومان حقوق سربازی پسر و ماهی 15 هزار تومان اجاره تنها اتاق خانه به نهضت سوادآموزی تامین می‌شد.

دو روز پس از خودكشی كارگر كنف‌كار كه به سراغ خانواده‌اش رفتم، همسرش وقتی اوضاع را شرح می‌داد بی‌مقدمه از من پرسید؛ «می‌دانی سیب زمینی كیلویی 600 تومان است؟» با یك حساب سرانگشتی می‌شد فهمید كه این خانواده بعد از 25 سال كاركردن حتی از عهده سیركردن شكم‌شان هم بر نمی‌آیند. این كریه‌ترین چهره فقر است.همسرش می‌گفت؛ «یك وقت‌هایی در را كه باز می‌كردم می‌دیدم جلوی در ایستاده. خجالت می‌كشید در بزند و داخل شود. صبح‌ها كه می‌رفت دنبال حق و حقوقش می‌گفت؛ ان‌شاءالله امروز می‌شود. بعدازظهر دست خالی برمی‌گشت و جلوی در می‌ایستاد.» آنچه فهمیدم این بود كه از زمان واگذاری كارخانه كنف‌كار به بخش خصوصی، در حدود سه سال این كارگران را در بلاتكلیفی نگه داشته بودند. 16 ماه بیمه بیكاری و وعده و وعید كه امروز و فردا كارخانه دوباره راه می‌افتد، پس از آن هم این كارگران 11 ماه بدون حقوق سپری كرده بودند تا اینكه متوجه شدند ابزار تولید كارخانه در حال فروش است.

من می‌گویم ابزار تولید، شما هم می‌خوانید، اما ابزار تولید برای كارگری كه به امید كاركردن با آن زنده است فقط «كلمه» نیست، همه زندگی است. شاید آخرین گفت‌وگوی تلفنی كارگر كنف‌كار با پسرش، دو روز پیش از خودكشی برای درك «ابزار تولید» به ما كمك كند؛ «روز پنج‌شنبه از پادگان با پدرم صحبت كردم. از پشت تلفن معلوم بود كه حالش بد است. بریده بود انگار. می‌گفت شنبه می‌خواهند دستگاه‌ها را ببرند. مادرت صبح تا غروب توی مزرعه مردم كار می‌كند، من هم هر روز می‌روم استانداری اما هیچ كس به ما جوابی نمی‌دهد. می‌گفت كار تمام است... هیچ كسی به داد ما نمی‌رسد. گفت دفترچه‌های تامین اجتماعی 11 ماه است كه تمدید نشده. اگر خواهرت مریض بشود كجا ببرمش؟ بعد گفت؛ من چه كار كنم با 48 سال سن؟ زمین دارم كه كشاورزی كنم؟ دیگر كجا كار كنم؟ به جوان‌ها كار نمی‌دهند، به من كار می‌دهند؟ هی می‌گفت من چه كار كنم از این به بعد؟»درست در همین لحظه عجیب‌ترین واكنشی كه انتظارش را می‌كشم به غلیان افتادن احساسات لطیف مخاطبان این گزارش‌ها است. بی‌چارگی چاه بی‌ته است. وقتی آدم بی‌پناهی در آن می‌افتد، می‌تواند سال‌ها فرو برود و همچنان زنده باشد. آنكه تصمیمی برای نجاتش می‌گیرد، هر تصمیمی، مستحق ترحم من و شما نیست. این اوج میان‌مایگی است كه علت خودكشی را تنها در فقر این آدم‌ها خلاصه كنیم و برای‌شان دل بسوزانیم. حتی برقراری ارتباطی میان خودكشی یك كارگر و خودكشی متعارف یكی از ما (آدم‌های طبقه متوسط یا مرفه) می‌تواند نوعی از بدفهمی رایج و البته عامدانه برای شانه خالی كردن از بار مسوولیت باشد. نه. خودكشی این كارگران از روی انفعال و شاید ملال نیست. آنها تا جایی كه مرز انسان بودنشان مخدوش نشود، هرگز تصمیم به چنین اقدامی نمی‌گیرند.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

دیگرگونه خدایی

..
.
.

مردی

در سکوت وتنهایی

که می بیند دوردستها را
در باور نگاهش

زمزمه می کند سرود حیات را

دلتنگ می شود

فریاد می کشد
شراره درونش را

دیگرگونه خدایی می سازد

که بر می آشوبد
بی تمنای جهنمش

آنگاه که

ابلیس ها

مرگ مرغان آوازه خوان را
تقدیر طبیعت

و
فرشتگان دربند را
یاغیان بارگه

و سکوت گورستانی شهر را
زندگی بر گرد خویش

می خوانند

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

رنگ خدا

رنگ خدا را
در عصرانه اردیبهشت گندمذارها
ونوازش نسیم وشیهه خوشه ها
و غروبی به رنگ ماه
برقامت تک درختان
و قدمهای استوار وسرگردان
مردی
در سکوت وتنهایی

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

از یاد می بریم بافته های دل را,آنگاه که در تصادم نگاهی ,شرمسار بازگشت خویشیم
فراموش می کنیم هویت را, آنگاه که در تصادم فرهنگی ,شرمسار بودن خویشیم
اسیر ذلت تقدیریم, آنگاه که در تضاد سنتها, شرمسار شهامت خویشیم
آری
ما اسیر تصادم و تقدیر خویشیم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

لذت نیست شدن

رود خروشان است
و
گنجشکان آوازه خوان
سرخوش ترانه های رود

همراهی میکنند رقص برگها را

بی آنکه بدانند

هرخروشی

ضرباهنگیست بر سینه سنگی

که می بیند این لذت ها را
و می داند نیستی ها را

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

دوره های روزانه

همیشه دوره های چند دقیقه ای و کوتاه مدت تاکسی ها برایم جذاب بوده است.
همدلی و همراهی با پرخاشگریها,عصبانیت ها,بحث های داغ سیاسی و گهگاهی هم سکوت وتن دادن به سلیقه راننده و آهنگ مورد علاقه اش.
صدر بحث این روزها قیمت برنج واحتکار برنج و کشف دهها هزارتن برنج در انبار های سیستان و بلوچستان و..
و بازهم معمای نچندان پیچیده دیگری به کارگردانی کارگزاران عدالت محور
بحث ها ادامه دارد و من به فاجعه روزی می اندیشم که نان موضوع بحث ما شود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

امیدها

تردید زمان را در جاذبه ظهور می بینم

آنجاکه

جغدها آوازه خوان سرود آزادیند

و کفتارها رقاصان دربار عدالت

آری

امیدها به سرابی زنده اند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

باغبان هویت کودکی ما

بالاخره او هم رفت.
باغبان قدیمی باغ همسایه را می گویم.اوکودکیم را در باغ بی سرانجام خودمان پرکرد.پرتقال های باغ همسایه همیشه شرمگین نارنجستان باغ بی سرانجام ما بودند. اما صد حیف که چه زود تعدیل سیساسیون به بهانه پیری ,جوانمرگش کرد .
باغبان هویت ما بعد از آن سوگ به باغ همسایه رفت.
من اکنون هویت کودکیم رادر خورجین سیب ترشهایش جستجو می کنم.خورجینی که بعد از قرنها هنوز هم بوی اصالت دارد
او آخرین هویت مانده از کودکیهای شهرمان بود.او آخرین سیب ترش فروش دوره گرد شهرمان بود با خورجینهای سواربرقاطر نجیبش
او دلتنگ شده بود از همه ما
از نماهای خانه هامان ,
از اسمهای بی هویت خیابانهایمان
واز طمع و حرص مردمان بی فرهنگ شهرمان.
دق مرگ شد از این همه
و
من تنها ماندم با دلتنگیهای پنج شنبه شبهای کنار حوض باغ همسایه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز را با دوست عزیزی گذروندم.بعد از مدتها دیدار تازه کردیم.از همه چی گفتیم.از خودمون,گذشته ها ,گرونیا,اوضاع آشفته و.... صحبت رو رسوند به یکی از سرایدارای ادارشون.همسرش معتاد بوده و فوت شده,همسر دخترش معتاد و هپاتیت گرفته,دوتا پسر دبیرستانی داره ,می گفت ماهی حدود دویست هزار تومان دریافتیش که باید هزینه خودش ,بچه هاش ,دخترش و شوهر دخترش رو بده با اجاره خونه.
تازگیا بیماری آسمش جدی ترشده و باید هر 3-4 ماه یکبار بره کلینیکی که هزینه پذیرش سی هزارتومان وبا هزینه داروها حدود 200 هزارتومان میشه و به دلیل هزینه بالا از رفتن به اون کلینیک منصرف شده. تازه نگران که سرپرستاش بفهمن مشکل آسمش جدی و از اونجا اخراجش کنن.یخچالش امانتی بوده و همسایشون لازمش شده میخواد بگیر ازش.
من راستش آخراشو دیگه متوجه نمی شدم چی می گفت.
تصور این همه سیاهی برای یکنفر؟ اگه این خانوم یه جای دیگه تو یه خونه دیگه دنیا می اومد مسیر زندگیش ....
به قاچاقچی فکر می کردم که الان تو لابی هتل .... گرم حساباش
به صحبتهای امروزسخنگوی وزارت رفاه که جو سازی در خصوص خط فقر رو به آمریکا,اسراییل و عوامل داخلیشون نسبت می داد
به سرنوشت فرزندان هزاران از این خانواده ها
به صحبتهای امروز راننده تاکسی که به بچه هاش گفته هروقت کسی زنگ زد برا مهمونی بگن بابا امشب آژانس
داشتم شعری که چند سال پیش خونده بودم و یادم نمیاد از کی بود رو تو ذهنم زمزمه می کردم:
"عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که می دیدم اول ظلم را
......"
صحبتهای دوستم هم به آخراش رسیده بود که می گفت بجه ها سهمیه هاشونو " شیر و ... "را می خواستن بهش بدن و اونم نپذیرفته
"......... با لبان تشنه مردن بر لب دریا خوش است."

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

امشب

من مست یکی دو جامم امشب
شرمنده زعقل ,حیرانم امشب


در چنگ محتسبان و خرقه پوشان
من غافل زجهان, بیدارم امشب


.......................
سرمست زعشق ,بی یارم امشب


درحلقه مفلسان وژنده پوشان
باده بدست, ازپی یارم امشب

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

می 1968

این روزها مصادف است با چهل سالگی جنبش دانشجویی فرانسه در می 1968 .
جنبشی که به تعبیر رهبر آن منتج به شکست تفکر محافظه کاری و بها دادن
به آزادی های بیان و بطور کلی هجو نظم منجمد شد .
هرچند ساختار حکومتی فرانسه تغییر چندانی نکرد ومارشال دوگل محافظه کار
تا یکسال بعد از آن در قدرت ماند.
هفته نامه شهروند امروز بحث های مفصلی راجع به این مساله نوشته .مطالبی
از دانیل کوهن بندیت رهبر جنبش دانشجویی می 1968 ,احسان نراقی ,گفتگو با
احسان شریعتی و چند مطلب از نویسندگان مجله.
بنظر می رسد خطی که به شکل نامحسوس در مطالب این نشریه دنبال می شود
گریزی در انتهای هر مطلب به مقایسه هرچند جزیی و یادی از جنبش دانشجویی در ایران.
اگر چه حرکتهای دانشجویی فی نفسه دارای گرایش عدالت محوری بوده و حمایت از
طبقات ضعیف به اقتضای سن مخاطبان آن در درون آن نهفته است و از این منظر
اشتراکاتی در هردوجنبش می توان یافت ,اما نتیجه مقایسه جنبش هاوحرکات اجتماعی
بدون نگاه به بسترهای آن سردرگمی واتلاف پتانسیل های عظیم اجتماعی است.
بنظر می رسدلازمه این مقایسه ها شناخت دقیق لایه های پایینی و مطالبات لایه های
فوق در هر جامعه ومولفه های همگرایی عمومی در جوامع مورد مقایسه می باشد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

** سال 83 - استان فارس
به زلالی نگاهت

به صداقت کلامت

به استواری قامتت

به پاکی وجودت

به ...



۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

به روان پاک علی کرم و علی کرم ها

نامه یکی از کارگران مجتمع عظیم پارس جنوبی به همسر باردارش

سلام طاهره
امیدوارم که حالت خوب باشد.اول نامه می خواهم خوشحالت کنم.من امروز بعد از پانزده روز خوابیدن روی کارتنهای اطراف پالایشگاه عسلویه توانستم یک کار خوب پیدا کنم.میدانی طاهره خیلی ها مثل من بیکار بودند و آمده بودند دنبال کار.تازه من خوب بودم.بعضی ها دیپلم داشتند بعضی ها هم فوق دیپلم و حتی لیسانس
.اینجا هوا خیلی گرم است و نم هم خیلی زیاد است.به این نمها می گویند شرجی.تازه یکی از بچه هایی که دیپلم داشت می گفت رطوبت نود درصد است و دما 43 ولی من نفهمیدم منظورش چیست.اما اینجا توی این گرما و رطوبت من پانزده شبانه روز بیرون خوابیدم تا امروز یک کار خوب پیدا کردم.البته اینجا چند روز پیش یکی توی همین کارتنها مرد.او هم آمده بود دنبال کار.من خیلی دلم برایش سوخت.خیلی جوان بود.فکر می کنم بیست سالش بود.البته می گویند معتاد بود .اینجا خیلی ها می آیند دنبال کار.اما من را یک آقای مهندسی وقتی که دید خیلی زور میزنم و از بقیه زودتر آمدم جلوی ماشینش خوشش آمد و به من گفت اگر خوب کارکنم من را استخدام می کند.الان روزمزدی کار می کنیم.
او به من قول داد اگر خوب کارکنم به من بیمه هم می دهد.میدانی طاهره اگر به من بیمه بدهند برایت دفترچه بیمه می گیرم.آنوقت تو هم می توانی بروی دکتر.چون دیگر بادفترچه بیمه آقای دکتر پول کمتری از ما می گیرد.تازه با دفترچه تو ننه پیر من و ننه پیر تو و خاله و دختر عمه سکینه هم که الان پول ندارند و نمی توانند بروند دکتر هم می توانند بروند.و آن وفت همه اقوام و خویشان به ما افتخار می کنند.
طاهره من امروز بعد از پانزده روز رفتم حمام.البته آب حمام هم شور بود و هم داغ اما خیلی خوب بود.و من امروز بعد از کار یک حمام زدم.طاهره اینجا خوب است هم صبحانه می دهند و هم نهار و هم شام.خیلی دوست داشتم تو هم اینجا بودی و من از این صبحانه ها برایت می آوردم.
من اینجا هرروز باید ساعت 5 صبح بروم سر کار تا 7 شب.کارمن این است که باید با کلنگ کانال درست بکنم.ما ده نفر هستیم و همه ما شب توی یک اتاق می خوابیم.اینجا شب بچه ها خوب می خوابند.فقط بعضی ها حمام نمی روند و من اذیت می شوم.
طاهره من رویم نمی شود حال بجه چطور است؟به ننه سلام برسان و بگو به جای تو شیر حیوان ها را بدوشد تا تو اذیت نشوی.این ماه آخر را.البته تو هم کمک بکن چون اوپیرزن است.
من تا 4 ماه دیگر اینجا می مانم تا بتوانم پول بیاورم و آن وامی را که گرفتم و با آن پدر تو را در بیمارستان عمل کردیم بدهم.وآقای مهندس هم من را استخدام بکند.به پدرم هم سلام برسان و بگو موقع درو امسال من نمی توانم بیایم.
طاهره مواظب خودت باش و به همه سلام برسانمن اینجا دلم برای آبادی و تو و پدر و مادرمن و پدر و مادر تو تنگ می شودمن چند روز دیگر هم نامه می نویسم.من ده هزار تومان از آقای مهندس گرفتم و برای تو می گذارم توی این پاکت.برای خودت و پدر و مادر تا 10- روز دیگر که نامه بنویسم.
این نامه را من دادم به صفر علی که برایتان بیاورد.
خداحافظ.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

سلام استاد ارجمندم

امشب نمیدونم برای بار چندم داشتم داستان آهنگین شیرویه رو میخوندم. این هم عادتی عجیب شده که هروقت احساس خستگی و روزمرگی می کنم ناخودآگاه میرم سراغ نوشته های نقاشی وارو آهنگینت .
"اگر پیچ و خم های رودخانه قره قاج ,آنجا که به
نخلستان "مکو " می رسد آن همه دل انگیز نبود,
اگر بیشه ها و دشت های پیرامونش آنهمه دراج و آهو نداشت
اگر پر و بال دراج هاش آن همه رنگین و چشم آهوهایش آن همه سیاه نبود
روز و روزگار من غیر از این بود.
اگر این اگرها نبود ,من آدمی دیگر و در عالمی دیگر بودم."

راستی ما کجای زمان ایستاده ایم؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

ان شب مهتابی

من در سفر بودم


""حرکت موزون ابل در کاسه چشمم موطن گزیده بود

مادران ایل چیزی ازنوازش مهتاب بر صورت رود آرام نمی دیدند
و
کودکان ابل صدای جیر جیرک ها را ترانه خواب خود کرده بودند

راستی آیا غم نان خواهد گذاشت که . ...
""...