..
.
.
مردی
در سکوت وتنهایی
که می بیند دوردستها را
در باور نگاهش
زمزمه می کند سرود حیات را
دلتنگ می شود
فریاد می کشد
شراره درونش را
دیگرگونه خدایی می سازد
که بر می آشوبد
بی تمنای جهنمش
آنگاه که
ابلیس ها
مرگ مرغان آوازه خوان را
تقدیر طبیعت
و
فرشتگان دربند را
یاغیان بارگه
و سکوت گورستانی شهر را
زندگی بر گرد خویش
می خوانند
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر